غزل مناجاتی با خداوند کریم
بُـردم تو را ز یـاد و به یـاد منی هنوز شبها مـرا به اسم، صدا میزنی هـنوز از دامـن گـنــاه در افــتــادهام بـه چــاه اما چو مـاه در شب من روشـنی هنوز زین جسم ناتوان، چه به جز عجز دیدهای؟ ای روح بیکران! ز چه رو در تنی هنوز؟ بر چون منی که یوسف خود را فروختم رو میکنی به نـفـحـۀ پیـراهـنی هـنوز داری اگـرچه لـشـکـری از پـاکـدامنان مـشـتـاق دیـدن مـن تـردامـنـی هـنــوز گردنکشی مرا ز تو هـرچند دور کرد نزدیکتـر به من ز رگ گـردنی هنوز از من بـعـیـد نـیـسـت بـنـالـم، که آه را بـیـرون مـیآوری ز دل آهـنـی هـنـوز بر کـشـتـزار عـمر خود آتش زدم ولی در جستجوی دانه در این خرمنی هنوز تکـرار شـد خـطـای من اما خـدای من در کار عیب پوشی و بخـشیدنی هنوز |